كوچه جوانمردها
نوشته شده توسط : عليرضا

پدر من واقاي رضايي 54سال با هم رفيق بودند!يعني از دوران كودكي تا... ان روز كه...!حاج حسن پيرمرد ريش سفيد محل درباره اين رفاقت مي گفت:اگه دو تكه سنگ خارا رو كنارهم بزاري اگه سيل بيادوزلزله هم بشه از هم جدا نميشن چه برسه دوتا ادم!پدرم واقاي رضايي از هفت سالگي با هم دوست بودند و هيچ كس فكر نميكرد يه روز رفاقتشون بشكنه!رفاقت پدرم با اقاي رضايي شكل عجيبي داشت.منظورم اينه كه سر خيلي مسائل با هم مخلف بودند ولي...مثلا پدرم  ميگفت:خداروزي ادم رو ميده ولي قاي رضايي ميگفت هر چه ادم بيشتر تلاش كنه بيشتر پول گيرش مياد چه خدا بخواد چه نخواد!پدرم در عمل ثابت كرده بود كه جز موفقيت دوستش چيزي نميخواد ولي مهندس(اقاي رضايي)اين را باور نداشت...حدود ساعت نه شب بود كه زنگ خانه را زدند .درراباز كرديم ديديم دوتا از اهالي محل هستند اهل يكي از شهرهاي تهران بودند كه به قول خودشون با گرون شدن زمين داراييشون رو فروخته بودند وبه تهران اومده بودند ومغازه وزندگي اي براي خودشان راه انداخته بودند.ظاهرا ان طور كه خودشان ميگفتندقبلا يكي دوبار با پدر معامله كرده بودند وراضي هم بودندوبه همين دليل امده بودندپيش پدر تا زميني رو كه بيست مالك داشت رو بفروشند به پدرم.پدرم هم به انها هشدار داد كه تا پس از تكميل جاده مذكور قيمت زمينها چند برابر ميشه چرا كه مجوز تجاري پيدا ميكنند.اما ان دو گفتند اشكالي ندارد .وپدر هم براي رضايت ان دو  زمين را پنج درصد گرون تر خريداري كرد وانها سي درصد پول را گرفتند وقولنامه را نوشتند ورفتند و...اما در ان لحظات هيچ كس متوجه نبود كه مهندس دارد از پنجره نگايشان ميكند.وپس از انكه انها از خانه ما ميروند بيرون مهندس رضايي ده درصد گرون تر از قيمتي كه بابام گفته بود رو به اونا پيشنهاد ميده واونا هم اومدند و قولنامه رو فسخ كردند.تمام خونواده ما از مهندس رضايي متنفر شدند.اما بابام لبخندي زد وگفت:لابد قسمت اين بوده.ومهندس هم فهميدكه چه كار زشتي كرده ديگه نتونست تو روي پدرم نگاه كنه.هرچند كه ما مبدونستيم پدر در باطن از مهندس دلخوره اما هنوز بازي تمام نشده بود!چرا كه فقط سه ماه طول كشيد تا شهرداري اعلام كنه كه اون خونه ها مجوز تجاري نميگيرن ومجوز زراعي دارند.مهندس با شنيدن اين خبر سكته كرد وشانس اورد كه زنده موند.پس از مرخص شدن مهندس از بيمارستان از پسر بزرگش فهميد كه يكي كه از زراعي شدن زمينها خبر نداره اومده نصف اونا رو بخره.چند روز بعد وقتي مهندس اززرنگي اش وفروختن زمين ها بيشتر از قيمتشون حرف ميزد يكي از بنگاهي ها چيزي بهش گفت:نه رفيق اون كسي كه زمين هاي تورو خريد ادم حالويي نبود اون رفيق پنجاه وچهار سالت بود كه نميتونست ببينه توداري نابود ميشي .اما هنوزماجرا تمام نشده بود زيرا پس از هفت ماه شهرداري اعلام كرد كه اون زمين ها مجوز تجاري ميگيرن.مهندس هم كه به همه گفته بود چه اشتباهي كردم كه نصف زمينام رو فروختم وتا اينكه پيغامي از طرف پدرم دريافت كرد كه:هروقت خواستي بيا وزمينات رو پس بگير و...همسايه ها هرگز اون روزي رو كه مهندس دم خونه ما نشسته بود و فرياد ميزد:اهاي مردم بياين دوتا رفيق پنجاه وچهار ساله رو ببينيد كه يكيشون نامردترين ويكيشون جوانمرد تري ادم روزگاره.




:: بازدید از این مطلب : 2476
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : دو شنبه 26 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: